شهید شاهرخ ضرغام2
یاد شهدا
تازنده ایم رزمنده ایم

 داري مي گي؟!
سرباز عراقي آرام كه شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات اين آقا را داده اند. به همه ما هم گفته اند: اگر اسير او شويد شما را مي خورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا مي ترسند.
خيلي خنديديم. شاهرخ گفت: من اينهمه دنبالت دويدم و خسته شدم. اگه مي خواي نخورمت بايد منو تا سنگر نيروهامون کول کني!
سرباز عراقي هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سي کيلو هستي اين بيچاره الان مي ميره.
شاهرخ هم پائين آمد و بعد از چند دقيقه به سنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسير را تحويل داديم.
شب بعد، سيد مجتبي همه فرماندهان گروه هاي زير مجموعه فدائيان اسلام را جمع کرد و گفت: براي گروههاي خودتان، اسم انتخاب کنيد و به نيروهايتان کارت شناسائي بدهيد.
شيران درنده، عقابان آتشين، اينها نام گروه هاي چريکي بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوارها!! سيد پرسيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجراي كله پاچه واسير عراقي را با خنده براي بچه ها تعريف کرد.



(سيدمجتبي هاشمي امام جماعت، شاهرخ در سمت راست و شهيد زنهاري در كنار او، در حال نماز بر پیکر شهید یزدانی)


آدم خوارها
سيد مجتبي هاشمي فرماندهي بسيار خوش برخورد بود. بسياري از کساني که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد مي شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگاني شجاع تربيت مي کرد . سيد با شناختي که از شاهرخ داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعني "آدم خوارها" مي فرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده مي کرد.
در آبادان شخصي بود که به مجيد گاوي مشهور بود. مي گفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جاي چاقو و شکستگي بود. هرجا مي رفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. مي خواست با عراقي ها بجنگد اما هيچکدام از واحدهاي نظامي او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد.
شاهرخ هم در مقابل اين افراد مثل خودشان رفتار مي کرد. کمي به چهره مجيد نگاه کرد. با همان زبان عاميانه گفت: ببينم، مي گن يه روزي گنده لات آبادان بودي. مي گن خيلي هم جيگر داري، درسته!؟ بعد مکثي کرد و گفت:
اما امشب معلوم مي شه، با هم مي ريم جلو ببينم چيکاره اي!
شب از مواضع نيروهاي خودي عبور كرديم. به سنگرهاي عراقي ها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کرد و گفت: ميري تو سنگراشون، يه افسر عراقي رو مي کشي و اسلحه اش رو مي ياري. اگه ديدم دل و جرات داري مي يارمت تو گروه خودم.
مجيد يه چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبري از مجيد نشد. به شاهرخ گفتم: اين پسر دفعه اولش بود. نبايد مي فرستاديش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاريکي شب احساس کردم کسي به سمت ما مي آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد!
پريد داخل سنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اينو از کجا دزديدي!؟
مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتي و چيزي شبيه توپ را آورد جلو ، در تاريکي شب سرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: واي!! با دست جلوي دهانم را گرفتم، سر بريده يک عراقي در دستان مجيد بود. شاهرخ که خيلي عادي به مجيد نگاه مي کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدي ؟
مجيد که عصباني شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بيا اين هم درجه هاش،از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه اي که نشانه درجه بود را به ما داد.
شاهرخ سري به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروي ما هستي. مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر از رفقايش را آورد. مصطفي ريش، حسين کره اي، علي ترياکي و... هر کدامشان ماجراهائي داشتند، اما جالب بود که همه اين نيروها مديريت شاهرخ را قبول کرده بودند و روي حرف او حرفي نمي زدند.
مثلاً علي ترياکي اصالتاً همداني بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسي مسلط بود. با توافق سيد يکي از اتاقهاي هتل را داروخانه کرديم و علي مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علي دکتر!! علي بعدها مواد را ترك كرد و به يكي از رزمندگان خوب و شجاع تبديل شد. علي در عمليات كربلاي پنج به شهادت رسيد.
شخص ديگري بود كه براي دزدي از خانه هاي مردم راهي خرمشهر شده بود. او بعد از مدتي با سيد آشنا مي شود و چون مكاني براي تامين غذا نداشت به سراغ سيد مي آيد. رفاقت او با سيد به جائي رسيد كه همه كارهاي گذشته را كنار گذاشت. او به يكي از رزمنده هاي خوب گروه شاهرخ تبديل شد.





در گروه پنجاه نفره ما همه تيپ آدمي حضور داشتند، از بچه هاي لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصيل کرد هاي مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصيل از آمريکابود.
از افراد بي نمازي که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان.
اکثر نيروهائي هم که جذب گروه فدائيان اسلام مي شدند علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتي شاهرخ در مقر بود و براي نمازجماعت مي رفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيد مجتبي امام جماعت ما بود. دعاي توسل و دعاي کميل را از حفظ براي ما مي خواند و حال معنوي خوبي داشت. در شرايطي که کسي به معنويت نيروها اهميت نمي داد، سيد به دنبال اين فعاليتها بود و خوب نتيجه مي گرفت.

يادگذشته
دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل كاروانسرا بودم. پسركي حدود پانزده سال هميشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندي كه همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتي بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم.
عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه اي تنها نشسته. رفتم و در كنارش نشستم.
بي مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟
خنديد و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش.
گفتم: مادرش ديگه كيه؟!
گفت: مهين، همون خانمي كه تو كاباره بود. آخرين باري كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلي دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اينجا!
ماجراي مهين را مي دانستم. براي همين ديگر حرفي نزدم.
چند نفري از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خيلي تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامي گفت: مهربوني اوستا كريم رو مي بينيد! من يه زماني آخراي شب با رفقا مي رفتم ميدون شوش. جلوي كاميونها رو مي گرفتيم. اونها رو تهديد مي كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب مي گرفتيم. بعد مي رفتيم با اون پولها زهرماري مي خريديم و مي خورديم.
زندگي ما توي لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خميني رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چي پول در آوردم به جاي اون پولها صدقه دادم.
بعد حرف از كميته و روزهاي اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهاي اول توي كميته براي من مامور گذاشته بودند! فكر مي كردند كه من نفوذي ساواكي ها هستم!
همه ساکت بودند و به حرفهاي شاهرخ گوش مي کردند. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم براي نمازجماعت. شاهرخ به يكي از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن.
با تعجب پرسيدم: مگه شما رزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالي خرمشهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. براي اينكه مشكلي پيش نياد براي سنگر آنها نگهبان گذاشتيم.


مثل پادشاههاي قديم
شب بود که با شاهرخ به ديدن سيد مجتبي هاشمی رفتيم. بيشتر مسئولين گروه ها هم نشسته بودند. سيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است.
سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نيست!
بعد از کمي صحبت، اسم گروه به پيشرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعي کنيد با اسير رفتار خوبي داشته باشيد. مولاي ما اميرالمومنين(ع)سفارش کرده اند که، با اسير رفتار اسلامي داشته باشيد. اما متاسفانه بعضي از رفقا فراموش مي کنند. همه فهميدند منظور سيد، کارهاي شاهرخِ، خودش هم خنده اش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند.
سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردي؟!
شاهرخ هم خنديد و گفت: با چند تا بچه ها رفته بوديم شناسائي، بعد هم کمين گذاشتيم و چهار تا عراقي رو اسير گرفتيم. تو مسير برگشت، پاي من خورد به سنگ و حسابي درد گرفت. کمي جلوتر يه در آهني پيدا کرديم. من نشستم وسط در و اسراي عراقي چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه هاي قديم شده بوديم. نمي دونيد چقدر حال مي داد!
وقتي به نيروهاي خودي رسيديم ديدم سيد داره با عصبانيت نگاهم مي کنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اينها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواري گرفتيم. اما ديگه تکرار نمي شه.





دیدار با آیت الله خامنه ای
بيست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبري که در آن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نيروهاي فدائيان اسلام تشريف آوردند. مسئولين ديگر هم قبلاً براي بازديد آمده بودند. اما اين بار تفاوت داشت.
شاهرخ همه بچه ها را جمع کرد و به ديدن آقا آمد. فيلم ديدار ايشان هنوز موجود است. همه گرد وجود ايشان حلقه زده بودند. صحبتهاي ايشان قوت قلبي براي تمام بچه ها بود.


جايزه عراق برای سر شاهرخ
در آبادان بودم. به ديدن دوستم در يكي از مقرها رفتم. کار او به دست آوردن اخبار مهم از راديو تلويزيون عراق بود. اين خبرها را هم به سيد و فرمانده ها مي داد ، تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر مي شه!؟ با تعجب گفتم: نمي دونم، چطور مگه!؟
گفت: الان عراقي ها در مورد شاهرخ صحبت مي کردند! با تعجب گفتم :شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پيشرو؟!
گفت: آره حسابي هم بهش فحش دادند. انگار خيلي ازش ترسيده اند.
گوينده عراقي مي گفت: اين آدم شبيه غول مي مونه. اون آدمخواره هر کي سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه مي گيره!!
دوستم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم براي سر شهيد شيخ شريف جايزه گذاشته بودند. حالا هم براي شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه.


دعا کن شهید بشم
براي دريافت آذوقه رفتم اهواز. رسيدم به استانداري. سراغ دكتر چمران را گرفتم. گفتند: داخل جلسه هستند. لحظاتي بعد درب ساختمان باز شد. دكتر چمران به همراه اعضاي جلسه بيرون آمدند. سيد مجتبي هاشمي و شاهرخ و برادر ارومي از معاونين سيد بود كه در حمله به حجاج در سال ۶۶ به شهادت رسيد، پشت سر دكتر بودند.
جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم از قبل مي شناختم. يكي از رفقا من را به شاهرخ معرفي كرد و گفت: آقا سيد از بچه هاي محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم.
كمي با هم صحبت كرديم. بعد گفت: سيد ما تو ذوالفقاري هستيم. وقت كردي يه سر به ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دُب حردان هستيم شما بيا اونجا خوشحال مي شيم. گفت: چشم به خاطر بچه هاي پيغمبر هم كه شده مي يام.
چند روز بعد در سنگرهاي خط مقدم نشسته بودم. يك جيپ نظامي از دور به سمت ما مي آمد. كاملاً در تيررس بود. خيلي ترسيدم. اما با سلامتي به خط ما رسيد. با تعجب ديدم شاهرخ با چندنفر از دوستانش آمده. خيلي خوشحال شدم.
بعد از كمي صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت: سيد يه خواهشي از شما دارم. با تعجب پرسيدم: چي شده!! هر چي بخواي نوكرتم. سريع رديف مي كنم.
كمي مكث كرد و با صدائي بغض آلود گفت: مي خوام برام دعا كني.
تعجب من بيشتر شد. منتظر هر حرفي بودم به جز اين! دوباره گفت: تو سيدي مادر شما حضرت زهراست(س)خدا دعاي شما رو زودتر قبول مي كنه. دعا كن من عاقبت به خير بشم!
كمي نگاهش كردم و گفتم: شما همين كه الان تو جبهه هستي يعني عاقبت به خير شدي! گفت: نه سيد جون. خيلي ها مي يان اينجا و هيچ تغييري نمي كنند. خدا بايد دست ما رو بگيره. بعد مكثي كرد و ادامه داد: براي من عاقبت به خيري اينه كه شهيد بشم. من مي ترسم كه شهادت رو از دست بدم. شما حتماً براي من دعا كن.


روزهای پایانی
سه روز تا شروع عمليات مانده بود. شب جمعه براي دعاي کميل به مقر نيروها در هتل آمديم. شاهرخ، همه نيروهايش را آورده بود. رفتار او خيلي عجيب شده. وقتي سيد دعاي کميل را مي خواند شاهرخ در گوشه اي نشسته بود.از شدت گريه شانه هايش مي لرزيد!
با ديدن او ناخوداگاه گريه ام گرفت. سرش پائين و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: الهي العفو...
سيد خيلي سوزناك مي خواند. آخر دعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه ما لياقت داريم ما رو پاک کن و شهادت رو نصيبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصيب كسي مي شه كه از بقيه پاكتر باشه. برگشم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد!
صبح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون به ميان نيروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد. اين فيلم چندين بار از صدا وسيما پخش شده. وقتي دوربين در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقيقه اي صحبت كرد. در پايان وقتي خبرنگار از او پرسيد: چه آرزوئي داري؟ بدون مكث گفت: پيروزي نهائي براي رزمندگان اسلام و شهادت براي خودم!!





حالات قبل از شهادت
عصر روز يكشنبه شانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سيد مجتبي همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد. تقريباً دويست وپنجاه نفر بوديم. ابتدا آياتي از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد:
برادرها، امشب با ياري خدا براي آزادسازي دشت و روستاهاي اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت مي کنيم. استعداد نيروي ما نزديك به يك گردان است. اما دشمن چند برابر ما نيرو و تجهيزات مستقر كرده. ولي رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ايمان بر همه سلاح هاي دشمن برتري دارد . . .
. . . همه سوار بر كاميونها تا روستاي سادات و سپس تا سنگرهاي آماده شده رفتيم. بعد از آن پياده شديم و به يك ستون حركت كرديم.
آقا سيد مجتبي جلوتر از همه بود. من و يكي از رفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمي عقبتر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سر ما بودند. در راه يكي از بچه ها جلو آمد و با آقا سيد شروع به صحبت كرد. بعد هم گفت:
دقت کرديد، شاهرخ خيلي تغيير كرده! سيد با تعجب پرسيد: چطور؟!
گفت: هميشه لباسهاي گلي و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخي مي كرد و مي خنديد اما حالا!
سيد هم برگشت و نگاهش کرد. در تاريكي هم مشخص بود. سر به زير شده بود و ذکر مي گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشيده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
سيد براي لحظاتي در چهره شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون مي ده که آسموني شده. مطمئن باشيد که شهيد مي شه!
***
شهادت
ساعت نه صبح بود. تانکهاي دشمن مرتب شليک مي کردند و جلو مي آمدند. از سنگر کناري ما يکي از بچه ها بلند شد و اولين گلوله آرپي جي را شليک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کرد و سنگر را منهدم کرد.
تانكهائي كه از روبرو مي آمدند بسيار نزديك شده بودند. شاهرخ هم اولين گلوله را شليك كرد. بلافاصله جاي خودمان را عوض کرديم. آنها بي امان شليک مي کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صداي مهيبي تانک منفجر شد.
تيربار روي تانک ها مرتب شليك مي كردند. ما هنوز در كنار نفربر در درون خاكريز بوديم. فاصله تانكها با ما كمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسيد: نارنجك داري؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته .
بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست برو بيار. بعد هم آماده شليك آخرين گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم و دو گلوله آرپي جي پيدا کردم. هنوز گلوله آخر را شليک نکرده بود كه صدائي شنيدم!



يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله ها را انداختم و دويدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاكريز افتاده بود. گوئي سالهاست كه به خواب رفته. بر روي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بيرون مي زد! گلوله تيربار تانك دقيقاً به سينه اش اصابت كرده بود ، رنگ از چهره ام پريده بود. مات و مبهوت نگاهش مي کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد مي زدم و صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي نشان نمي داد. تانكها به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارها و بوي باروت همه جا را گرفته بود. نمي دانستم چه كنم. نه مي توانستم او را به عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشتم.


اسلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يك سرباز عراقي كنار نفربر ايستاده! نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يك نارنجك داخل نفربر انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم.
صد متر عقبتر يك خاكريز كوچك بود. سريع پشت آن رفتيم. برگشتم تا براي آخرين بار شاهرخ راببينم. با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي سر او رسيده اند. آنها مرتب فرياد مي زدند و دوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكر او از خوشحالي هلهله مي كردند.


دستان اسير را بستم. با هم شروع به دويدن كرديم. در راه هر چه اسلحه جامانده بود روي دوش اسير مي ريختم! در راه يك نارنجك انداز پيدا كردم . داخل آن يك گلوله بود. برداشتم و سريع حركت كرديم. هنوز به نيروهاي خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم.
يكدفعه سر وكله يك هلي كوپتر عراقي پيدا شد! همين را كم داشتيم. در داخل چاله اي سنگر گرفتيم. هلي کوپتر بالاي سر ما آمد و به سمت خاکريز نيروهاي ما شليک مي کرد. نمي توانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر خيلي پائين بود و درب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سر ما مي ريخت فكري به ذهنم رسيد.
نارنجک انداز را برداشتم. با دقت هدفگيري كردم و گلوله را شليك كردم باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتر رفت. بعد هم تکان شديدي خورد و به سمت پائين آمد. دو خلبان دشمن بيرون پريدند. آنها را به رگبار بستم. هر دو خلبان را به هلاکت رساندم . دست اسير را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقي بعد به خاكريز نيروهاي خودي رسيديم. از بچه ها سراغ آقاسيد (مجتبی هاشمی) را گرفتم. گفتند:
مجروح شده گلوله تيربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خُرد کرده ، اسير را تحويل يكي از فرمانده ها دادم. به هيچيك از بچه ها از شاهرخ حرفي نزدم. بغض گلويم را گرفته بود. عصر بود كه به مقر برگشتيم.


گمنامي
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند . شب بود که به هتل رسيديم. آقاسيد را ديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي بر لب گفت: خسته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت :
شاهرخ کو!؟
بچه ها هم در كنار ما جمع شده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم . قطرات اشک از چشمانم سرازير شد. سيد منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم ، كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي از بچه ها بلند بلند گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان .
روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زير نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده؟
گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقي ها تصوير جنازه يك شهيد رو پخش کردند. بدنش پر از تير و ترکش و غرق در خون بود. سربازاي عراقي هم در کنار پيکرش از خوشحالي هلهله مي کردند. گوينده عراقي هم مي گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم!
اثري از پيکر شاهرخ نيافتيم. اوشهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاك كند. همه گذشته اش را. مي خواست چيزي از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هيچ چيز ديگر ، اما ياد او زنده است. ياد او نه فقط در دل دوستان بلكه در قلوب تمامي ايرانيان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک هاي سرزمين ايران است.
او مرد ميدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود و اينان تا ابد زنده اند.


ارتباط مادر با فرزند پس از شهادت



(خانم عبدالهي (مادر شاهرخ) که در مردادماه 1388 به شاهرخ پیوست. شادی روحش صلوات)



چند روزي از شهادت شاهرخ گذشت. جلوي در مقر ايستاده بودم. يك خودرو نظامي جلوي در ايستاد و يك پير زن پياده شد. راننده كه از بچه هاي سپاه بود گفت: اين مادر از تهران اومده، قبلاً هم ساکن آبادان بوده. مي گه پسرم تو گروه فدائيان اسلامِ، ببين مي توني کمکش کني.
جلو رفتم. با ادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها را مي شناسم. اسم پسرت چيه تا صداش کنم. پيرزن خوشحال شد و گفت: مي توني شاهرخ ضرغام رو صدا کني.
سَرم يکدفعه داغ شد. نمي دانستم چه بگويم. آوردمش داخل و گفتم: فعلاً بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته
عصر بود که برادر کيان پور(برادر شاهرخ که از اعضاي گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود)از بيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد.
قبل از رفتن، مادرش مي گفت: چند روز پيش خيلي نگران شاهرخ بودم. همان شب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام و گريه مي کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي، نمي گي اين مادر پير دلش برا پسرش تنگ مي شه؟ مرا کنار يک رودخانه زيبا و بزرگ برد و گفت: همين جا بنشين
بعد به سمت يک سنگر و خاکريز رفت. از پشت خاکريز دو سيد نوراني به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالي به سمت آنها رفت. مي گفت و مي خنديد.
بعد هم در حالي كه دستش در دستان آنها بودگفت: مادرمن رفتم. منتظر من نباش!
٭٭٭
سال بعد وقتي محاصره آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاري آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهيم. من به همراه چند نفر ديگر به محل حمله شانزده آذر رفتيم. داخل جاده خاكي به دنبال نفربر سوخته بودم.
قبل از اينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان داد و گفت: پسرم اينجا شهيد شده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر نفربر را پيدا كردم.گفتم: بله، شما از کجا مي دونستيد!؟
همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همينجا را در خواب ديدم. آن دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند!!
بعد ادامه داد: باور کنيد بارها او را ديده ام. اصلاً احساس نمي کنم که شهيد شده. مرتب به من سر مي زند. هيچوقت من را تنها نمي گذارد!
٭٭٭
مدتي بعد به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم و خانه اي مناسب در شمال تهران براي اين مادر و خانواده اش مهيا كرديم. و تحويل داديم. روز بعد مادر شاهرخ كليد و سند خانه را پس فرستاد. باتعجب به منزلشان رفتم و از علت اين كار سوال كردم. خانم عبدالهي خيلي با آرامش گفت: شاهرخ به اين كار راضي نيست. مي گه من به خاطر اين چيزها جبهه نرفتم! ما هم همين خانه برامون بسه.
سالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم. مي گفت. اصلاً احساس دوري پسرش را نمي کند. مي گفت: مرتب به من سر مي زند.
پسرش هم مي گفت: مادرم را بارها ديده ام. بعد از نماز سر سجاده مي نشيند و بسيار عادي با پسرش حرف مي زند. انگار شاهرخ در مقابلش نشسته. خيلي عادي سلام و احوالپرسي مي كند.


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط رحیم

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 14
بازدید کل : 8295
تعداد مطالب : 2
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1